گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
داستان های ما
جلد دوم
بى سعادت



حضرت امام حسين عليه السلام پيشواى سوم ما شيعيان در راهى كه از مكه به كوفه مى آمد و سرانجام در (كربلا) به افتخار شهادت نائل گشت ، در محلى نزديك كربلا به نام (قصر بنى مقاتل ) كه از آثار باستانى عراق پيش از اسلام بود، خيمه اى بر سر پا ديد. پرسيد خيمه از كيست ؟
گفتند: از (عبيدالله بن حر جعفى ) است . فرمود از وى بخواهيد بيايد به نزد ما.
فرستاده امام آمد و به وى گفت : اينك حسين بن على عليه السلام در اينجا فرود آمده است و تو را مى خواند.
با شنيدن اين سخن دهان عبيدالله از تعجب باز ماند و مات و مبهوت شد. سپس گفت : پناه به خدا! من از كوفه بيرون نيامدم مگر به اين منظور كه موقع ورود امام حسين در كوفه نباشم و در جنگ با وى شركت نكنم .
از اين رو نمى خواهم مرا ببيند و خودم نيز ميل ندارم او را ببينم اين را هم بدانيد كه امام در كوفه طرفدارانى ندارد كه به حمايت از وى قيام كنند. فرستاده برگشت و موضوع را به اطلاع حضرت رسانيد.
امام حسين (ع ) برخاست و در حالى كه لباس فاخرى پوشيده بود براى ديدن وى به خيمه اش رفت همينكه ديد امام حسين به طرف خيمه او مى آيد به احترام وى از جا برخاست و حضرت را در صدر مجلس جاى داد. حضرت نيز سلام كرد و نشست .
امام حسين (ع ) از او خواست كه در نهضت وى بر ضد حكومت بنى اميه شركت جويد، و چون بى ميلى او را از قيافه اش خواند فرمود: چرا نمى خواهى در اين قيام با من باشى ؟
عبيدالله آنچه به فرستاده امام گفته بود بازگو كرد و افزود كه اگر من به يارى شما قيام كنم ، نخستين كسى خواهم بود كه به قتل مى رسم .
حضرت فرمود: اى پسر حر! تو در زندگى مرتكب گناه و خطا شده اى ، خدا هم در سراى ديگر به همان گونه كه امروز هستى از تو بازخاست مى كند، مگر اينكه توبه كنى ، و از هم اكنون اظهار ندامت نمائى ، و به يارى من بشتابى ، تا از شفاعت جد بزرگوارم رسول خدا (ص ) برخوردار شوى .
عبيدالله گفت : اى پسر پيغمبر! اگر من مانند بسيارى از مردم كوفه به شما نامه نوشته بودم حرفى نداشتم ولى هم اكنون نفرات من آماده اند و راهنمايانى هم در ميان آنها است كه شما را راهنمايى كنند. اسب رهوارم نيز در اختيار شما است .
به خدا به آن سوار نشده ام مگر اينكه به هر كارى كه داشتم رسيدم ، و هيچكس مرا دنبال نكرد، جز اينكه توانستم با اين اسب از چنگ وى بگريزم .
پس چه بهتر كه بر آن سوار شويد و بهر جاى امنى كه در نظر داريد برويد.
من هم ضمانت مى كنم كه از زن و فرزندانت نگاهدارى نمايم ، و تا پاى جان ، خودم و يارانم ، در محافظت آنها بكوشم ، و به سلامت به شما تحويل دهيم .
امام حسين (ع ) كه ديد او فردى سست عنصر و بى سعادت است ، روى خود را از او برگردانيد و فرمود: اينها را از در خيرخواهى به من مى گويى ؟
عبيدالله گفت : آرى به خداوندى كه بالاتر از او كسى نيست .
امام فرمود: من نيز هم اكنون به توده نصيحت مى كنم . اولا ما نه به خودت و نه به اسبت احتياجى نداريم . ثانيا كه حاضر نيستى همراه ما بيائى از خدا بترس و با دشمنان ما هم مباش كه به خدا قسم هر كس صداى مظلوميت ما خاندان پيغمبر را بشنود و از يارى سر باز زند، خدا او را به رو در آتش دوزخ مى افكند. از اينجا فرار كن و در صف مبارزات با ما قرار مگير كه به هلاكت خواهى رسيد.
عبيدالله گفت : به خواست خداوند قول مى دهم اين يكى را انجام دهم !
سپس امام حسين (ع ) برخاست و به ميان كاروان خود بازگشت .
بعدها، عبيدالله نقل كرد، و گفت : به خدا من هيچ كس را نديدم كه چشمانى زيباتر و گيراتر از چشمان حسين داشته باشد. محاسنش بسيار سياه بود. پرسيدم : پسر پيغمبر! رنگ گرفته ايد يا سياهى مو است ؟
فرمود: آى پسر حر! اينطور نيست كه تو مى بينى ، پيرى زود به سراغ من آمد! وقتى ديدم امام حسين به راه افتاد و كودكانش اطرافش را گرفتند، چنان متاءثر شدم كه هيچگاه چنان تاءثرى پيدا نكرده ام .
عبيدالله بن حر از اشراف كوفه به شمار مى رفت . بعد از واقعه جانسوز كربلا و شهادت امام حسين (ع ) كه عبيدالله زياد حكمران كوفه ، بزرگان شهر را طلبيد و مورد نوازش قرار داد! در ميان آنها (عبيدالله بن حر) را نديد، ولى او چند روز بعد آمد و به ديدن او رفت .
ابن زياد پرسيد: اى پسر حر! كجا بودى ؟ عبيدالله گفت : بيمار بودم . ابن زياد گفت : دلت بيمار بود يا تنت ؟! عبيدالله گفت : دلم هيچگاه بيمار نمى شود، ولى تنم را خداوند بهبودى بخشيده است .
ابن زياد گفت : تو دروغ مى گويى ، تو با دشمن ما حسين ، بوده اى . عبيدالله گفت : اگر من با حسين مى بودم مردم مرا مى ديدند. من كسى نيستم كه ناشناس باشم .
ابن زياد لحظه اى از وى غافل ماند، عبيدالله نيز همان لحظه از دارالاماره بيرون آمد و سوار اسبش شد و روانه گرديد.
لحظه بعد ابن زياد پرسيد پسر حر كجاست ؟ گفتند: همين حالا بيرون رفت . گفت : زود او را نزد من بياوريد.
ماءمورين او را يافتند و گفتند امير تو را مى خواهد. عبيدالله كه افسرى جنگجو بود. گفت : به امير بگوئيد به خدا من ديگر به عنوان يك فرد مطيع به نزد او نخواهم بود.
سپس اسبش را به جولان درآورد و روى به فرار نهاد، تا اينكه به خانه (احمر طائى ) يكى از رؤ ساى قبيله (طى ) رسيد.
در آنجا يارانش به وى ملحق شدند، و به اتفاق آنها روى به كربلا نهاد. لحظه اى چند بر تربت پاك شهيدان اشك حسرت ريخت و به درگاه خدا ناليد، سپس آهنگ (مدائن ) نمود، و در آنجا زيست .
عبيدالله پس از حادثه كربلا و شهادت امام حسين (ع )، از اينكه دعوت امام را نپذيرفت و در يارى وى سستى نشان داد، چنان متاءثر بود كه پيوسته دستها را به هم مى كوفت و مى گفت : چه بر سر خودم آوردم ؟!
او خاطره تلخ خود را از برخورد با ابن زياد و تاءسف از يارى نكردن و سرور شهيدان اسلام ، در اشعارى چنين بازگو مى كند:
- امير نيرنگ بازى كه خود پسر نيرنگ باز ديگرى است به من مى گويد چرا به جنگ حسين شهيد پسر فاطمه نرفتى ؟!
- اى واى چه قدر پشيمانم كه به يارى حسين نشتافتم !
ولى اكنون ؟ ديگر دير شده و پشيمانى سودى ندارد!
- من از اينكه جزو مدافعان او به شمار نمى روم ،
چنان پشيمانم كه هيچگاه فراموش نمى كنم .
- خداوند، ارواح كسانى را كه از وى پشتيبانى نمودند،
پيوسته از باران رحمت حق سيرآب كند.
- من به كربلا رفتم لحظه اى بر تربت ايشان توقف كردم ،
در آن حال دلم از جا كنده مى شد و چشمانم اشكبار بود
- آفرين بر آنها كه شير بيشه شجاعت بودند،
و به دفاع از حسين به ميدان جنگ شتافتند.
- هيچ بيننده اى بهتر از ايشان را نديده است ،
كه شرافتمندانه و با افتخار به استقبال مرگ بشتابند.
اى پسر زياد! تو آنها را ظالمانه مى كشى ،
و از ما انتظار دوستى دارى ؟
- از اين پس خواهى ديد كه انتقام خون آنها را از شما بگيرم .
عبيدالله چنان از گذشته نادم و از عدم توفيق خود در جانفشانى در ركاب سيدالشهدا شرمنده بود كه كارش به سر حد جنون كشيد. او كه بعلاوه جنبه اشرافيت و شخصيت نظاميش ، شاعرى زبردست هم بود، در اين خصوص اشعارى دارد كه به اوزان مختلف گفته و از وى مانده است . از جمله اينهاست :
- آن روز صبح كه در (قصر) به من گفت ،
آيا ما را رها مى كنى ؟!!
- اگر من جانم را در راه او مى دادم ،
افتخار روز تلاقى انسانها را مى بردم
- من در كنار پسر پيغمبر بودم كه جانم به قربانش ،
ولى با او نرفتم ، تا از من روى برتافت !
- اگر بنا باشد غم و اندوه قلب كسى بشكافد،
آن قلب من است كه بايد شكافته شود
- آنها كه حسين را يارى نمودند سرفراز شدند،
ولى كسانيكه دوروئى نشان دادند رسوا گشتند